گمانت قدیسی؟
که شاهد شادی شبی هستی !
و در اولین گناه
که از چشمانت فرو ریخت !
بی انکه بدانم عشق نفرینی ست....
محبوس شدم!
تا به خیال خنده هایت
مرگ سر تا سر بدنم را عشق بدانی!!!!!!
و عریانی فکرم را
در امتداد بیهوده ی تبسم هایت
لذتی باشی!
و ستاره های سیاه را بنامم کنی!
حال....
دردی سپید فکر زمختت را به قهقهه می ایستد...
ابلیس!!!!!!!!!!!
«سودابه»
تاریخ : دوشنبه 88/1/24 | 6:50 عصر | نویسنده : سودابه افسر بهادری | نظرات ()