شک داشتم ،
به تقدس احساست
که وبال دلم بود .
و از قامت لرزانم بالا می رفت
و تو
درقربانگاه خاطرم
به انتظار
فاتحانه به پیروزمندی احساست
نگاهم می کنی !
ایستاده ام
بی هیچ حرفی
و آدمهای جهنمی !
گرداگردم جمع اند .
و تو
با همان غروری که ممنوعش کردم !
به زلالی خاطرت سوگند خوردی
که حتی مردان جهنمی ....
همچون نجیب زادگان با تقوا
تو را سجده کردند .
یوسف خداییم !
سرگردانییم را باور کن
برای خاطرت باران می شوم .
سودابه