گزيري ندارم که شعري بگويمدل نازکت را به نحوي بجويمبگويم که پشتم به خورشيد گرم استزماني که گل مي کني روبرويموحالا در اين قحطي آب واحساسدلم را کجا -مثل دستم - بشويم؟از اول تو بي پرده با من نگفتيکه بي پرده حالا من از خود بگويم!من از تشنگي هاي خود با تو گفتمواز مخزن بغض ها در گلويمجواب تو تکرار تلخ عطش بودو سنگي که لغزيد سوي سبويمگل لحظه ها را-به مفهوم مطلق-اجازه ندادي کنارت ببويماجازه ندادي که چشمت بيفتدبه چشم سکوت من و هاي و هويموحالا.............تو با برق الماس چشمت clickكن:بميرم؟ بمانم؟ بخندم؟ بمويم؟
سلام
ممنون كه سر زدي.
از عكس بيشتر استفاده كن.
خوب ميشه ها
آپم سر بزن.