• وبلاگ : سودابه
  • يادداشت : عاشقيهاي مرا باور نكرد...
  • نظرات : 4 خصوصي ، 13 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بهزاد بهادري 

    سلام خانم سودابه

    ممنونم كه برگشتين و جواب دادين

    راستش من خوزستاني ام و مثل باد كولي تو سفر

    در مورد كتاب تبريك مي گم

    من چطور مي تونم كتابو تهيه كنم (راهنمايي كنيد)

    سوال خاصي ...نه ندارم

    جز اينكه موفق باشيد و شاد

    تا بعد

    سلام آبجي جون

    وبلاگت خيلي قشنگه پيش منم بيا

    با تبادل لوگو مواقي خبرم كن

    باي

    سلام عزيزم وبلاگ بسيار زيبايي داري... ممنون از حضورت بازم بهم سر بزن

    سلام

    سلام عزيزم

    سلام

    سلام عزيزم

    بادستهاي گرم تو
    کودکان توامان آغوش خويش
    سخن ها مي توانم گفت
    غم نان اگر بگذارد.
    نغمه در نغمه درافکنده
    اي مسيح مادر، اي خورشيد!
    از مهرباني بي دريغ جانت
    با چنگ تمامي ناپذير تو سرودها مي توانم کرد
    غم نان اگر بگذارد.
    ***
    رنگ ها در رنگ ها دويده،
    اي مسيح مادر ، اي خورشيد!
    از مهرباني بي دريغ جانت
    با چنگ تمامي نا پذير تو سرودها مي توانم کرد
    غم نان اگر بگذارد.
    ***
    چشمه ساري در دل و
    آبشاري در کف،
    آفتابي در نگاه و
    فرشته اي در پيراهن
    از انساني که توئي
    قصه ها مي توانم کرد
    غم نان اگر بگذارد.

    چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
    من به جنگ سياهي مي روم.

    گهواره هاي خستگي
    از کشکش رفت و آمدها
    باز ايستاده اند،
    و خورشيدي از اعماق
    کهکشان هاي خکستر شده را
    روشن مي کند.
    ***
    فريادهاي عاصي آذرخش -
    هنگامي که تگرگ
    در بطن بي قرار ابر
    نطفه مي بندد.
    و درد خاموش وار تک -
    هنگامي که غوره خرد
    در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
    فرياد من همه گريز از درد بود
    چرا که من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
    نوميدوار طلب مي کرده ام.
    ***
    تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
    تو از اينه ها و ابريشم ها آمده اي.
    ***
    در خلئي که نه خدا بود و نه آتش
    نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب کرده بودم.
    جرياني جدي
    در فاصله دو مرگ
    در تهي ميان دو تنهائي -
    [ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]
    ***
    شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
    نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است

    من برمي خيزم!

    چراغي در دست
    چراغي در دلم.
    زنگار روحم را صيقل مي زنم
    اينه ئي برابر اينه ات مي گذارم
    تا از تو
    ابديتي بسازم.
    بيابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
    چراغ قريه پنهان است
    موجي گرم در خون بيابان است
    بيابان، خسته
    لب بسته
    نفس بشکسته
    در هذيان گرم عرق مي ريزدش آهسته
    از هر بند
    ***
    بيابان را سراسر مه گرفته است مي گويد به خود عابر
    سگان قريه خاموشند
    در شولاي مه پنهان، به خانه مي رسم گل کو نمي داند مرا ناگاه
    در درگاه مي بيند به چشمش قطره
    اشکي بر لبش لبخند، خواهد گفت:
    بيابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر مي کردم که مه، گر
    همچنان تا صبح مي پائيد مردان جسور از
    خفيه گاه خود به ديدار عزيزان باز مي گشتند
    ***
    بيابان را
    سراسر
    مه گرفته است
    چراغ قريه پنهانست، موجي گرم در خون بيابان است
    بيابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذيان گرم مه عرق مي ريزدش
    آهسته از هر بند...

    سلام دوست من عالي بود بازم به من سر بزن منتظرتم

    سلام

    خيلي قشنگ بود آفرين

    واسه كتاب هم

    باشه آدر س مي دم واسم پست كن

    *