چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم.
گهواره هاي خستگي
از کشکش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
کهکشان هاي خکستر شده را
روشن مي کند.
***
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي که تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تک -
هنگامي که غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي کرده ام.
***
تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از اينه ها و ابريشم ها آمده اي.
***
در خلئي که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب کرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]
***
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است
من برمي خيزم!
چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
اينه ئي برابر اينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم.